خاطره ای کاملا واقعی از یک معلم لُر سپاه دانش، از زمان خدمتش در يكى از روستاهاى انديكا سال 1348
شبِ برفیِ روستا سنگین و ملال آور بود. گوشه مدرسه اتاق کوچکی داشتم، توری چراغ زنبوری ریخته بود و ناگزیر، زیر نور گِرد سوز، سرگرم مطالعه آخرین صفحات رمان "دن آرام" بودم. هر از گاه سكوت شب با آواى زوزهی گرگی گرسنه و پاسخ عوعوی ترسخوردهی سگان روستا شكسته مى شد. *اگرچه دَم غروب شیشهی چراغ زنبوری را تميز کرده بودم اما باز دوده گرفته بود و در كورسوى گردسوز، ياراى تميز كردن مجدد آنرا نداشتم. بیرون از اتاق هم، سرما تا بُن استخوان نفوذ میکرد، دماى اتاق با بخار حاصل از کتری جوشان بر بخارى نفتى علاالدين و عطر معطر چاى دم كشيده ی سرنيزه، قوری بند زده که بر بالاى كترىِ رسوب گرفته جا خوش کرده بود، اندكى آرامبخش تر بود. چنانچه هوس میکردم تا نخ سیگار زرى بگیرانم باید پشت بندش، گلوى خلط گرفته ام را هم با پیالهای چای تازه میکردم، آنوقت باید به خودم فشار می آورم تا به میل نوشیدن چاى غلبه نمايم تا مجبور نباشم در آن سرما و تاریکی، میان نیم متر برف به آن گوشهی دور حیاط مدرسه بروم ...* *شب برفی ، دنیا در خواب، مگر من و روياهاى خام جوانى و آواهاى گاه به گاه سگان روستا. غرق افكار خود بودم