اشعار در باره شراب
در میکده دوش ، زاهدی دیدم مست تسبیح به گردن و صراحی در دست گفتم ز چه در میکده جا کردی؟ گفت از میکده هم به سوی حق راهی هست شیخ بهایی قرارمان فصل انگور شراب که شدم بیا تو جام بیاور و من جان ماییم و می و مطرب و این کنج خراب جان و دل و جام و جامه در رهن شراب فارغ ز امید رحمت بیم و عذاب آزاد ز خاک وباد آتش وز آتش و آب وقت سحر است خیز ای مایه ناز نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز کآنها که بجایند نپایند بسی وآنها که شدند کس نمی آید باز